[We]
*فیک جدیده وخیلی کوتاه ، کلا هشتا پاره داره برا همین همش رو امروز میزارم.
Part.1
همینطور که داشت از پنجره به سبزه هایی که داشتند زیر نور خورشید میدرخشیدند نگاه میکرد مدادش رو توی دستش میچرخوند.
سرش رو به طرف تخته ی سیاهی که حالا پر از حروف حروف و اعداد درهم و بیمعنی شده بود چرخوند.
آهی از میان لباش بیرون رفت ، زنگ ریاضی واقعا خیلی خسته کننده بود.
نه فقط ریاضی، همه ی زنگ های مدرسه.
هیج علاقه ای به مدرسه اومدن نداشت ولی یه دلیل مهم داشت که باعث میشد بتونه این زنگ های خسته کننده رو تحمل کنه.
سرش رو به طرف پسر که توی ردیف جلوش نشسته بود و با دقت چشم به تخته دوخته بود ، چرخوند.
لبخندی روی لباش نشست. دلیلی که میومد مدرسه اون بود.
اون پسر.
هان جیسونگ.
به ساعتی که بالای تخته آویزون بود نگاهی کرد. فقط نیم ساعت!
فقط نیم ساعت گذشته بود و این یعنی هنوز یک ساعت دیگه مونده .
عقربه ها انگار امروز آرومتر از همیشه حرکت میکردن.
ناگهان جرقهای توی ذهنش بوجود اومد.
گوشه کاغذ دفترش رو جدا کرد و چیزی روش نوشت.
بادقت اونو تا کرد و به سمت پسری که توی ردیف جلو نشسته بود پرت کرد.
پسرک جوری توی حل مسله غرق شده بود که انگار فضای اطرافش بیحرکت شده. و با برخورد گلوله کاغذی به کمرش شکه شد و از دنیای ریاضیات ذهنش بیرون اومد.
سرش رو به عقب چرخوند تا بفهمه این نامه از طرف چه کسیه.
هیچ کس نگاهش نمیکرد ولی میدونست حدس بزنه کار کی میتونه باشه.
کاغذ رو باز کرد میخواست اونو بخونه که صدایی سکوت کلاس رو شکست.
این صدا رو خوب میشناخت.
صدای لیمینهو بود.
معشوقهاش.
-ببخشید آقای بنگ میتونم برم بیرون؟
-جواب سوال رو بدست آوردی آقای لی؟
سرش رو پایین گرفت و به دفتری که فقط داخلش خطخطی بود نه جوابی نگاه کرد.
لبش رو گاز گرفت و دوباره با لحن قبلش گفت :
-تا یه جایی تونستم حلش کنم.
میتونم برم بیرون؟اضطراریه.
معلم با اینکه میدونست اون دفتر خالی از هر جوابیه باشهای به او گفت .
به هرحال بودن یا نبودنش تفاوت چندانی هم نداشت. اون هیچ وقت قرار نبود این مسئله رو حل کنه.
بعد از رفتن مینهو سکوت کلاس رو فرا گرفت.
Part.1
همینطور که داشت از پنجره به سبزه هایی که داشتند زیر نور خورشید میدرخشیدند نگاه میکرد مدادش رو توی دستش میچرخوند.
سرش رو به طرف تخته ی سیاهی که حالا پر از حروف حروف و اعداد درهم و بیمعنی شده بود چرخوند.
آهی از میان لباش بیرون رفت ، زنگ ریاضی واقعا خیلی خسته کننده بود.
نه فقط ریاضی، همه ی زنگ های مدرسه.
هیج علاقه ای به مدرسه اومدن نداشت ولی یه دلیل مهم داشت که باعث میشد بتونه این زنگ های خسته کننده رو تحمل کنه.
سرش رو به طرف پسر که توی ردیف جلوش نشسته بود و با دقت چشم به تخته دوخته بود ، چرخوند.
لبخندی روی لباش نشست. دلیلی که میومد مدرسه اون بود.
اون پسر.
هان جیسونگ.
به ساعتی که بالای تخته آویزون بود نگاهی کرد. فقط نیم ساعت!
فقط نیم ساعت گذشته بود و این یعنی هنوز یک ساعت دیگه مونده .
عقربه ها انگار امروز آرومتر از همیشه حرکت میکردن.
ناگهان جرقهای توی ذهنش بوجود اومد.
گوشه کاغذ دفترش رو جدا کرد و چیزی روش نوشت.
بادقت اونو تا کرد و به سمت پسری که توی ردیف جلو نشسته بود پرت کرد.
پسرک جوری توی حل مسله غرق شده بود که انگار فضای اطرافش بیحرکت شده. و با برخورد گلوله کاغذی به کمرش شکه شد و از دنیای ریاضیات ذهنش بیرون اومد.
سرش رو به عقب چرخوند تا بفهمه این نامه از طرف چه کسیه.
هیچ کس نگاهش نمیکرد ولی میدونست حدس بزنه کار کی میتونه باشه.
کاغذ رو باز کرد میخواست اونو بخونه که صدایی سکوت کلاس رو شکست.
این صدا رو خوب میشناخت.
صدای لیمینهو بود.
معشوقهاش.
-ببخشید آقای بنگ میتونم برم بیرون؟
-جواب سوال رو بدست آوردی آقای لی؟
سرش رو پایین گرفت و به دفتری که فقط داخلش خطخطی بود نه جوابی نگاه کرد.
لبش رو گاز گرفت و دوباره با لحن قبلش گفت :
-تا یه جایی تونستم حلش کنم.
میتونم برم بیرون؟اضطراریه.
معلم با اینکه میدونست اون دفتر خالی از هر جوابیه باشهای به او گفت .
به هرحال بودن یا نبودنش تفاوت چندانی هم نداشت. اون هیچ وقت قرار نبود این مسئله رو حل کنه.
بعد از رفتن مینهو سکوت کلاس رو فرا گرفت.
۲۴۸
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.